سلام دوستان. از همین الان بابت طولانی بودن متن معذرت میخوام اما چون دوست دارم دقیق راهنماییم کنید همه چیزو کامل میگم.
من ۲۳سالمه و همسرم ۳۰ ساله سال ۹۴ عقد کردیم در زمان خاستگاری پدرشوهرم به من قول یه زندگی عالی رو داد در واقع گفتن زندگی بهتر از خونه بابات واست میسازم. ( ما یه خانواده متوسط هستیم و کمبودی هم تا حالا نداشتیم) و البته همسرم بهم گفت هر چیزی که من داشته باشم واسه تو هست البته بهم هم گفت که من تازه درسم تموم شده و به تازگی مشغول به کار شدم و درآمد آنچنانی ندارم. منم چون پدر شوهرم گفته بود زندگی خوبی واست میسازم ( این حرفش خیلی به من و خانوادم برخورد) دیگه خیلی توجهی به درآمد کم همسرم نکردم. تا چند ماه بعد از عقد فهمیدم هر چی پدرشوهرم داشته فروخته و داده به پسر بزرگترش و در واقع خرج خودشونو هم به زور میدن( اینو وقتی فهمیدم که پدرم به پدر شوهرم پیشنهاد داد تا با هم پول بزارن و برای ما خونه بخرن و این پیشنهاد عالی هم به فنا رفت). خلاصه این حرف اول که دروغ دراومد و خیلی ریلکس شوهرم گفت خب بابام نداره. شوهرم تا چند وقت پیش تقریبا خوب بود( میگم تقریبا چون خوب مطلق وجود ندارد و خب ما هم مثل همه زن و شوهرها هر از گاهی حرفی چیزی داشتیم اما این قدر مهم نیست ) و تا این که حدود یکسال پیش بعد از دوسال عقدی پدرم از همسرم خواست که دیگه عروسی کنیم ( ما از اول عقدمون به خاطره اصرار زیاد همسرم و خانوادش تقریبا هر شب پیش هم بودیم بجز محدود زمان ابتدایی عقدمون که من دانشجوی شهر دیگه بودم که البته اونم فقط دو تا سه شب در هفته نبودم و مرتب میومدم شهر خودم و این کلا سه ماه بود. تا این که بعد از یک سال و نیم عقدی یه روز که خونه مادرشوهرم بودم گفت که یه نفر از اقوام گفته امسال عروسی هست؟! مادر شوهرم هم گفت که گفتم نه . من خیلی ناراحت شدم چون توی خانواده ما حداکثر همه یکسال عقدن و من بعد یکسال و نیم بازم میگن امسال هم عروسی نیست بعد از این حرف یکم بحث پیش اومد و گفتم دیگه نمیخوام هر شب پیش هم باشیم چون احساس میکردم این پیش هم بودن باعث بیخیالی همسرم و خانوادش شده.) وقتی پدرم بعد از چند ماه که میشد دوسال بعد از عقد موضوع عروسی رو به همسرم گفت شوهرم خیلی باهام بحث کرد که من فعلاپول ندارم و کارم مشخص نیست ( نزدیک چند ماه بود که آزمون استخدامی داده بود و جایی جدید مشغول بود و هنوز باهاش قرارداد نبسته بودن) من بهش گفتم خب ینی تهش میترسی که کلا بیرونت کنن؟! ینی اگه بیرونت کردن نمیخوای عروسی کنی؟! میخوای صبر کنی؟ جوابی نمیداد. تا این که تقریبا چند هفته بعدش کارش هم معلوم شد اسم عروسی آورد ولی یه هفته بعدش متاسفانه پدربزرگم فوت شد. تا این که قبل از همین عید ینی بعد دو سال و نیم عقدی پدرم دوباره بهش گفت عروسی کنیم( ینی خودش اصلا جلو نمیومد برای عروسی) گفت مشکل خونه دارم. پدرم هم یه آپارتمان داشت که گفت اونو میدم به خودتون اما شوهرم قبول نکرد و قرار شد بریم بالای خونه پدر شوهرم که همون موقع اجاره نشین داشتن. ( البته همسرم به خاطره پیشنهاد پدرم کلی سر و صدا راه انداخت و حتی چند روز من باهاش قهر بودم) چون خونه ای که قرار بود بریم توش نزدیک خونه مادرم بود با این قضیه مشکل نداشتم و البته کاملا هم از خونه مادر همسرم جدا بود. اجاره نشینشون بعد از دو هفته تخلیه کرد و تقریبا از دی ماه قرار بود خونشون تعمیر کنن تا اینکه قبل فروردین یه روز مادر شوهرم اسم تالار و اینا آورد منم گفتم خب الان دیگه فقط رنگ خونه مونده کاش برای قبل رمضان تاریخ بزنیم گفت هنوز زوده و اینا حالا وقت هست چیزی که زیاده تالار منم گفتم ولی ما میخواییم قبل ماه عروسی کنیم اونم گفت آره جور میشه و اینا و قول داد. تا چند هفته پیش ینی اواسط اردیبهشت ماه ( هنوز خونه تموم نشده و هر روز میگم چه قدر مونده میگه تقریبا تمومه( این حرف یکماهش هست ) ) پدرم به همسرم گفت خونه رو تا قبل ماه تموم کنه تا ما وسایلا رو بچینیم و اینکه توی ماه رمضون سخته و اینا. همسرم هم کلی بهش برخورد و با صدای بلند با پدرم صحبت کرد منم از این رفتارش واقعا تعجب کردم و خیلی ناراحت شدم و قهر کردم و تا روز بعد که جمعه بود( ما از اول عقدمون جمعهها خونه اونا بودیم چون بقیه خواهر برادراش هم بودن) من گفتم نمیام مگر اینکه بیای معذرت خواهی کنی اونم اومد ولی فقط حرف زد و از خودش دفاع کرد و تقریبا معذرت خواهی نبود از اون روز کلا دیگه با خانواده من سرسنگینی میکنه و خیلی نمیاد. کلا اخلاقش عوض شده با منم خیلی بد رفتار میکنه و همش زور میگه خونمون هم فقط یه بار اومده اونم زود رفت . هر چی هم میگم چیه خب حرف بزن مدام میگه هیچی نیست کار دارم وقت نمیکنم حتی با خود منم خیلی سرد شده قبلاً هر جور بود حتما روزی یه بار میومد منو ببینه الان یهو سه روز سه روز یا حتی هفته به هفته نمیاد منو ببینه و بهونش هم فقط کار همون خونه هست( در ضمن ما همسایه هستیم و فاصله خونمون ۳۰ ثانیه هم نیست ) . واقعا از رفتارش خسته شدم دیگه کشش ندارم دارم افسرده میشم کمتر از یکماه دیگه عروسیم هست اما من فکر میکنم بهتره به طلاق فکر کنم نه عروسی. لطفا راهنماییم کنید. بازم معذرت میخوام که طولانی شد.